روز تولد تو عزیز دلم
صبح ساعت شش از خواب پاشدم ساکها رو از قبل اماده کرده بودم خیلی استرس داشتم دیروز دکی گفت 7 صبح اینجا باش تا زود عملت کنم
رسیدیم بیمارستان بابایی رفت ماشینو پارک کنه من و مادر شوشو رفتیم اتاق زایمان گفتن چرا اینقدر زود اومدی گفتم دیروز اینطور گفتن
گفتن عملت ساعت ده ایناس
خلاصه مارو فرستادن تو اتاق و گفتن فعلا باش
تو اتاق یه خانمه هم بود که بچشو سقط کرده بود اما نه کامل
خلاصه اومدن تنقیه کردن و بعد ساعت تقریبا نه بود مامان هم اومد و قبلش شیوم کردن بعدش سوند زدن چقدر بددددددددددددد بود
لباسام رو هم که همون اول پوشیده بودم
دکتر بیهوشی اومد منو دید خیلی خوش برخورد و سرحال بود گفتم نمیشه از کمر بی حس باشم گفت نه بیخودی استرس میگیری بیهوش باش بهتره
من دیگه اصرار نکردم ولی دوست داشتم اسپاینال باشم
بعدش خود دکتر شادانلو اومد و گفت عمل اورژانسی پیش اومده بخاطر همین عمل تو رو دیرتر کردن
ساعت 10 الی 10 و ربه بود دیگه بردنم با برانکارد تو راهرو مامان و مادر شوشو و محمد بالاسرمممم بودن
من گریه میکردمممممممممممممممممممممممممممم خیلی ترسیده بودم
ماما اومد گفت چرا گریه میکنی خیلی مهربون بودننننن ماماهای اونجا
اینم عکس مامانته قبل رفتن به اتاق عمل
و بالاخره بردن منو تو اتاق و همه ریختن سرم یکی سرم وصل کرد یکی پرده جلوم نصب کرد متخصص بیهوشی هم دوتا بالاسرم و یکی هم دل و پایینشو بتادین مالید دکتر اومد و گفت خوبی و رفت پشت پرده و گفت خوب شروع کنیم و من دیگه نفهمیدم
یه موقع به هوش اومدم دیدم نمیتونم چشمامو باز کنم نمیتونم نفس بکشم ولی صدای دکتر رو میشنیدم هنوز داشتن رو دلم کار میکردم
حال بدی بود یکی گفت نفس بکش گفتم نمیتونم ماسک اکسیژن گذاشتن براممم و کف از دهنم خارج میشد خیلی حال بدی بود
مثل اینکه زیر عمل فشارم خیلی رفته بود بالااااااا
خلاصهههه باز بیهوش شدم و یه موقع تو ریکاوری به هوش اومدم ولی حالم بد بود بالا اوردم دوباره چشمامو بستم و بعد به هوش اومدم پرسیدم بچه خوبه
گفت همه چی خوبه بعد چند دقه اومدن بردنم ولی به هوش نبودم خیلی از اسانسور که اومدم بیرون مامان و بابا اومدن بالا سرم مامان با ذوق میگفتتت وایییییییییی دریا نمیدونی چی اوردی عین هلووووو خیلی نازه خیلی خوشگله این اولین لحظه ایه که تو رو تو اتاق عمل به بابایی نشون دادن
خلاصه یادم نیست یه جوری خودمو کشوندم رو تخت و اوضاعمو درست کردن و بابا و مامان و محمد اومدن پیشم بعد چند دقیقه بچه رو اوردن
ولی من دقیقا از بعد عمل خیلی بی روحیه بودممم نمیدونم هنوز به هوش نبودم یه جوری بودم
عزیزمم خیلی با مزه بودددد
انداختن رو سینم و اونم چند تا میک محکم زدددددددد چه حسی بود
گذاشتنش پیشم و رفتن بابا بغض کرده بود
اینم عکس همون موقع هاست
ببین چقدر چنگولی کردی خودتو
ههههه
محمد فیلم میگرفت تا تو پیشم بودی د میشد
همش فشارمو میگرفتنمن دردم کم بود اما همین میبردنت درد من زیاد میشد
ساعت ملاقات دوستای دانشگاهم زری و ندا و دبیرستان مژده و ساغر و راموز جون اومدند و خاله ناهید و سهیلا خانم ومعصومه جون
مامان بزرگا و بابا بزرگا
بعد اومدن تو رو بردن حموم کنن و همه رفتن تو رو نگاه کردن و بابایی هم فیلم گرفت
خلاصه همه رفتن و فقط بابایی و مامانم موندن
ساعت 7 که شد بابایی رفت سمت کارش که اخر ماه بود حساب ها رو back up بگیره
و مامانم موند پیشم تا صبح چند ساعت بغل خودم خوابوندمت
و فردا صبح بلندم کردن راه برممممم وایییییییییییییییییی نگو خیلی درد داشت و حالم بد بود
اینم عکس پاهاته که بابایی روز دوم گرفته ازت