baranbaran، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه سن داره

باران الهی

ماه دوم

ماه دوم شما برخورد به تعطیلات عید  و ما با چه بد بختی دید و بازدید ها رو انجام دادیم یعنی هر جا رفتیمممم شما داشتی گریه میکردی نمیدونم چرا دلت تو مهمونی درد میگرفت   شیشه هم میخوردی  پستونک هم میگرفتی اما یه دفعه دیگه نگرفتی و منو بد بخت کردی  حالا بهت میگم بعدا چرا بد بخت شدم   ساعت گریه هات زیاد شده بودددد از شش و هفت عصز تا یازده اینا وای دیگه واقعا عصبی شده بودم هر کاریت میکردممم خوب نمیشدی جیغ میزدی بعضی شبا خودم هم باهات میشستم و گریه میکردمم  راستی روز سوم عید رفتیم خونه عمه بابا که تو قم بود و بردیمت حرم حضرت معصومه زیارتتت خانم خوشگل و شب هشتم هم به اصرار عمو ناصر من و بابایی راه...
1 مرداد 1392

ماه اول

روزی که خواستن منو مرخص کنن ازت ازمایش بیل روبین گرفتن و عددش 9 بود و دکتر نوزادان گفت که باید فردا هم بیارینش ازمایش و رفتیم خونه و خلاصه تا ده روز کار من شده بود بجای استراحت رفتن به ازمایشگاه و ازمایش دادن تو چون زردی داشتی مامان بزرگ یک دستگاه گرفت از بیمارستان و  اوردیم خونه و دو شب شیفتی بیدار میموندیم و میذاشتیمت تو دستگاه خیلی سخت بود تو توی دستگاه نمیموندی واییییییییی من روحیم خیلی خراب بود همش ناراحت بودم و گریه میکردم راستی روز پنجم مامان هما مهمونی داد تا شب ششمته بابا بزرگ برات اذان بگه خیلی خوب بود   تا روز  پانزدهم تقریبا خونه مامان هما بودیم و اومدیم خونه خودمون من خیلی خوشحال بودمممم اینم ع...
29 اسفند 1391

عصبانمیمممممممممممممممممم

یه عالمه با کلی حس نوشتم پاک شددددد عزیزم نتونستم تو این مدت بیام برات بنویسم چون نه وقت شد نه حال و روحیه خوبی داشتم الانم به تلنگر یکی از دوستای نی نی سایت اومدم و شرو ع کردم   الان تو خوابی امروز دو ماه و بیست و هشت روزته تو این مدت عشقی رو تجربه کردم که تاالان نداشتم بابایی رو از همه بیشتر دوست داشتم اما دوست داشتنم تو یه مدل دیگس   ماه اخر تو اداره خیلی کار داشتم و خیلی استرس کشیدم و خسته شدم تا اینکه وقتی هفته 37 بارداری بودم 18 روز مرخصی داشتم نه روزشو روز پنجشنبه 19 اسفند نوشتم و از شنبه 21 نرفتم روز اول رو با شادی تمام رفتم پیاده روی تصمیم داشتم تو چندد روز هر بار یه چیزی برای فریزر بگیرم و بیارم و پرش ...
24 اسفند 1391

روز تولد تو عزیز دلم

صبح ساعت شش از خواب پاشدم ساکها رو از قبل اماده کرده بودم خیلی استرس داشتم دیروز دکی گفت 7 صبح اینجا باش تا زود عملت کنم رسیدیم بیمارستان بابایی رفت ماشینو پارک کنه من و مادر شوشو رفتیم اتاق زایمان گفتن چرا اینقدر زود اومدی گفتم دیروز اینطور گفتن گفتن عملت ساعت ده ایناس خلاصه مارو فرستادن تو اتاق و گفتن فعلا باش تو اتاق یه خانمه هم بود که  بچشو سقط کرده بود اما نه کامل خلاصه اومدن تنقیه کردن و بعد ساعت تقریبا نه بود مامان هم اومد و  قبلش شیوم کردن بعدش سوند زدن چقدر بددددددددددددد بود لباسام رو هم که همون اول پوشیده بودم دکتر بیهوشی اومد منو دید خیلی خوش برخورد و سرحال بود گفتم نمیشه از کمر بی حس باشم گفت نه بیخودی ا...
20 اسفند 1391

اتمام ماه هشت

سلام عزیزممممم خیلی باهات انس گرفتم   این ماه اتاقت هم چیدیم عمه مریم و مامانی هما خیلی کمکم کردن دستشون درد نکنه   اتاقت خیلی خوشگل شده بابایی اینقدر ذوق داره همش میره تو اتاقت حرف میزنه باهات   ایشالا شما تا چند وقت دیگه شما به دنیا میای سالم و مثل یه دختر خوب و اروم میخوابی تو اتاقت قربونت برم عکسهای اتاقت رو میزارم تا ببینی   مامانی خیلی سنگین شده تا دو هفته دیگه میره سرکار البته اگه شما عجله نکنی و زودتر نیای
3 بهمن 1391

شروعی جدید

سلامم گلممم   به پیشنهاد خیلی از دوستان اومدم تو نینی وبلاگ دیدم اینجا بهتره قربونت برم شما دیگه کلی بزرگ شدی کلی تکونای بامزه میخوری   بابایی کلی دلش میخواد ببیندت همش نازت میکنه   عزیزممم  توی دل مامان حسابی استراحت کن تا وقتی اومدی بیرون اذیت نشی اروم باشی و زیاد مارو هم اذیت نکنی     الهی مامان قربونت برههه     مامان دیگه داره از سرکار اومدن خسته میشه این دوماه هم زودتر بگذره   ایشالا خدا مشکل پایان نامه منو رو هم به راحتی حل کنه                     &n...
2 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران الهی می باشد