اسفند پر مشغله
درست بعد روز تولدت ما حقوق پرستارت رو طبق روال عادی زیادكردیم اونم گفت نه من خیلی بیشترمیخوام و نمیتونم بیام و درنتیجه ماهم كه مشكلات روانی زیادی تو این یكسال طی كرده بودیم تصمیم گرفتیم شما رو بذاریم مهد
و من استرس شدیدی در وجودم باتوجه به خاطرات پارسال ایجاد شد اینجوری در عین حال هم تصمیم داشتم دیگه بعد عید نرم سركار بخاطر شما اما بعد از كلی فكر و مشورت با همه حتی دكتر شما به این نتیجه رسیدم به نفع دوتامونه كه برم سركار البته ته دلم راضی نیستم
هفته اول رو دنبال مهد میگشتم و از تقریبا 7 اسفند شمارو دریك مهدی كه به نظرم بهتراز بقیه مهدها در محدوده سركارمون بود بردم كه البته اخر هفته اول تو وبابا جون از بابای من سرماخوردگی گرفتین و دوسه روزنرفتی
بعد دوباره رفتی البته صبحهاخیلی گریه میكردی ومن هم زود میومدم دنبالت اینجوری بگم كه اینقدر دررفت امد و بدو بدو بودم كه پادرد عجیبی اومد سراغم
هفته اخر اسفندهم باز شدیدا مریض شدی طوریكه سه بار بردمت دكتر و تبت قطع نمیشد اخرش روز 28اسفند دوباره بردمت دكتر و دكتر پنی سیلین برات تجویزكرد و شما اولین امپول رو متوجه شدی و تجربه كردی البته یكباردیگه هم امپول زده بودی ولی خیلی كوچیك بودی و زیاد متوجه نشدی فقط گریه كردی ولی این یكی چون تست داشت خوب فهمیدی و به اون خانمه كه برات داشت تست رو میزد هم ببخشید یك بد و بیراهی هم گفتی
بالاخره تبت قطع شد و من رو ارامش فرا گرفت