baranbaran، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

باران الهی

یه نوشته قشنگ

زیزم، فرزندم... هر روز، هر ساعت و هر دم از زندگی جدیدم با تو سپری می شود. لحظه ای از تو جدا نیستم. لحظه ای تو را خوراک می خورانم، لحظه ای دیگر لباس می پوشانم و باز دمی دیگر تو را در آغوش خویش می خوابانم. با این همه اگر آنی تو را رها کنم با چشمان آرزومند خویش مرا می نگری که مادر تنهایم مگذار و در آغوشم گیر و نوازش ده. از وقتی تو آمدی بی اغراق لحظه ای برای خویشتن خویش وقتی ندارم. از تفریح و فراغت گذشته، کارهای واجب روزمره ام ناتمام می ماند. لذت خواب و استراحت آرزو شده و کمردرد و زانودرد و خستگی جایگزین. اما... از خود می پرسم تا به کی؟ تا به کی همچنان محتاج و نیازمند و عاشق به من می مانی. و خود پاسخ می دهم به زودی جای من و تو عوض خوا...
1 بهمن 1392

`پایان یازده ماهگی و یك ماه تا یكسال تماممم

دختر قشنگم امروز یازده ماهت تموم میشه و شما یك ماه دیگه یك سالت میشه یك ماه دیگه تولدته وقتی یاد روز تولدت میفتم یجوری میشم یه حسی كه نمیتونم توصیفش كنم نه شادیه نه غم یه هیجان یه چیز خاص ایشالا تو هم بزرگ میشی خانم میشی یه روز عاشق میشی یه روز عروسی میكنی میشی خانم خونه و كمی از سختس و خوشیهای زندگی یك زن رو اونوقت درك میكنی بعد ایشالا تصمیم میگیری مامان بشی حامله میشی و لذت حامله شدن و انتظار نینی رو میكشی (برای من حاملگی یه دوره كاملا لذت بخش بوده میتونم بگم بهترین دوران زندگیممممم!!!)   بعد نی نیت به دنیا میادددد و اونموقع حسابیییییییییییییییییییی درگیر میشی و البته لذت بچه دار شدنننن رو هم میبری! زندگی همه...
30 دی 1392

در آستانه یازده ماهگی

عزیزم دیگه میخوام خوب بنویسم دیگه میخوام مثبت اندیش باشم دارهیك سال میشه از به دنیا اومدنت چقدر زود گذشت خیلی !!!نفهمیدم تو هپروت بودم همش مشغول سه ماه گذشته سه ماهه بدی بود ولی میخوام ازاین به بعد لذت ببرم دیگه تو رومهد نمیذاریم میری خونه مامانی هما ایشالا خدا سلامت نگهش داره فعلا پرستار میاد و میره تا ببینیم خوبه یانه به نظرم الان قشنگترینن تو هست خیلی جیگر شدی   آهنگ كه میزنن دست میزنی و در حالت نشسته باسن مبارك رو تكون میدی بعد الان چهار روزه كه به تنهایی میایستی و سه قدم راه میری و در همون حال دست هم میزنی بلد نیستی حرف بزنی ولی خیلی قشنگ ادای حرف زدن رو با تغییر صدات در میاری در ضمن اگر عصبانی همبشی لگد مینداز...
25 دی 1392

مریضی سخت و نگرانی مامان

دقیقا روز ١٣ آبان بود یه سر رفتیم خونه مامان همات یعنی از مهد اوردمت پیش خودم تو اداره و بعدش رفتیم اونجا با بابایی یه سر تو اونجا یکم بیقراری کردیو تو ماشین هم همین طورداشتیم برمیگشتیم من فکر کردذم ازدندونته خلاصههه رسیدیم خونه تو شروع کردی به گریه و بیتابی خیلی خوابت میومداما یا گریه میکردی یاوقتی خوابت میبرد با ناله و گریه بیدار میشدی نمیدونممم خیلیاذیتشدی منم خیلی خسته بودم از سردرد داشتم میمردم عصری میخواستیم بریم پیش مانیا کادو تولدش روبدیم اینقدر گریه کردی زنگ زدیم گفتیم نمیایم خلاصه بعد کلی ور رفتن اروم شدی م اهم چون فکر میکردیم دندونه زودی بابا رفت بستنی خرید یکم بهت دادیم که لثه هات سرد بشه خلاصهخوابیدیم شب شد ساع...
25 دی 1392

وای که شیطونی

دوروزتعطیل بودیم پنج شنبه که عیدغدیر بود جمعه از ٧صبح بیداری و از ٧ صبح به حالت نیمه ایستاده اویزون صندلی و مبل وهمه جا باید چهار تا چشمم قرض کنم و بپام تو رو   حالااینا خوبهههه وقتی از سرکار به هزار بد بختی میکوبم ساعت ده ونیم میام شیرت بدم حتی یک قطره هم شیر نمیخوری فقط دوست داری بازی کنی میگی بغلم کن راه ببر من در ودیوار و عروسکای مهد رو ببینم خیلی حرص میخورم که نمیخوری اخه چرا مامانننن شیرمن حروم میشه شیر زیاده اما تو نمیخوری وزن نمیگیری فقط موقعی که خوابت میاد یا تو خوابی شیرمیخوری:(   ...
2 آذر 1392

دو حرکت جدید

عزیزممم قربونت برم وقتی میری مهد دلم برات خیلی تنگ میشه دلم برات خیلی میسوزه هنوز لب و لوچت اویزونه ولی خیلی ماشالا در عرض این یک هفته شیطون شدی شمال که رفتیم دو حرکت جدید انجام دادی ١-دست زدن یاد گرفتی تا ذوق میکنی یا از خواب پامیشی یابهت میگم دسدسی دست میزنی خیلی بامزه ٢- وقتی با بابا رفتیم فروشگاه ایران کتان تو بغل بابا یه پیشی پشمالو سفید تو عروسکا دیدی و کلی ذوق کردی و دستاتو باز کردی بغلش کنی و اینحرکت رو چند بار برای این عروسک تکرار کردی و بابایی هم برات خریدش خیلی دوسش داری اولین خریدتو کردی ...
5 آبان 1392

اولین سرماخوردگی

عزیزممممم سه روزه که ازمامانی سرما خوردگی گرفتی و حسابی بینیت کیپه الهی برات بمیرم نمیتونی خوب شیربخوری و غذا بخوری و بخوابی هرکاری تونستم کردم دکتر هم بردمت اما هنوز بینیت خوب نشده ایشالا زود خوب بشی چون دو روزدیگه میخوایم بریم شما با خاله زری و عمو عباس امیدوارم خوب بشی تا به هممون خوش بگذره بوسسسسسسسسسسسسسسس
5 آبان 1392

مهد کودک

عزیزممم الان ٥ روزهکه میری مهد وسط روز میام بهت سرمیزنم وشیرمیدم ولی هر دفعه تو قیافت گریه دارو بعدش هم پشت سر من گریه میکنی ودست وپا میزنی خیلی ناراحتم جیگرمبراتکبابمیشه   دکترت رو عوض کرد ممیبرمت پیش دکتر حفیظی راستی دیروز تو بالاخره سینه خیز اومدی تاتو اشپزخونه همش دلت میخواد یه جارو بگیری و وایسی   ببخش مجبورم بذارمت مهدددددلم میخواست همش پیش هم باشیم ولی چه میشه کرد خیلی کوچولوییی مادر بودن در اصل زن بودن کار سختیههههه زن خیلی تحمل داره خیلی سختی میکشه روز اول که با بابا بردیمت مهد جفتمون ناراحت و بغض کرده بودیم گاهی ظهر ها بابا میارتت امیدوارم زودتربا محیط مهد اشنا بشی و عادت کنی ...
20 مهر 1392

دارم دق میکنم

الهی مامان فدات بشهههه   نه اینکه فکرکنی دوست ندارم نه اینکه فکر کنی به فکر منافع خودمم مجبورم دخترم متاسفانه ٩ ماه مرخصی شامل حال ما نشد و من بعد ٦ ماه مرخصی زایمان و یک ماه و ١٥ روز مرخصی بدون حقوق باید برم سر کار نمیدونم تو رو چیکار کنم دارم میمیرم از غصه بذارمت مهددد نمیدونم چیکار میکنن باهات بذارمت با پرستار بازم دلم هزار راه میره   نرم سرکار اونوقت تو بزرگ شدی چی احتیاجات زندگیم چی نمیدونمممممم سخت ترین روزهای زندگیمههههه خیلی بده روزی چند بار دارم بغض و گریه میکنم   شما هم یه دو هفته ایه یه چیزی بین سینه خسز و چهار دست و پا میری و شیطون شدی دیگه مامانی رو شناختی و وابستههههههه ای وای بر منن...
12 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران الهی می باشد