baranbaran، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

باران الهی

در استانه شش ماهگی تمام

قربئنت برم تازگیها خیلی با مزه شدی  و کنجکاو به نظرم تازه بجه از ٥ ماهگی میشه بچه  البته من میگم بشینه خیلی بهتره الان که نمیتونی بشینی همش دوست داری بغلت کنیم تا همه جا رو ببینی چند روزه لثه هات خیلی میخواره بخاطر همین یکم بهانه گیر شدی پاهاتو میخوریییییییییی دوتاشو همش غلط میزنی همچنان در ضمن تو روروک که میشینی خیلی ذوق میکنی و پا میزنی وقتی میخوای بخوابی زبونتو میذاری لای لبات و میخوابی عزیزمممممممممممممممممم   خیلی حرکاتت بامزه شده بابایی عاشقته همش دوست داری راه ببریمت خیلی خوش اخلاقی و همش میخندی بخصوص موقع از خواب پاشدنمیام و عکساتو میذارم گلم   مادر بودن خیلی قشنگه صبر ادم خی...
15 مرداد 1392

تنبلی کردم ببخشید

عزیزمممممممممم قربونت برم مامان این چند ماه مامان خیلی سرش شلوغ بود و اوضاع روحی خوبی نداشته شما خیلی دختر خوب وارومی هستیییییییییی خیلیییییییییییی خدا رو شکررررررررررر وقتی میرم تو کلوب نی نی سایتی که از اول حاملگی تو با دوستام بودم تا الان میبینم تو نسبت به بچه های دیگه خیلی اروم تر ی و کم اذیت تر خدا رو شکر کار عملی ازمایشگاه تموم شده چند هفتس و من مشغول کارای نوشتن پایان نامه ام شما هم روز به روز بزرگتر و خوشمزه تر و شیطون تر میشی تازگیها شصت پاتو میخوری و همش دمر میخوابی الان چند روزه شروع کردم به  غذای کمکی مثل لاب برنج و فرنی دادن بهت امروز هم بهت حریره بادوم دادم قول میدم از این به بعد تند تند بیام و برات ب...
1 مرداد 1392

اين روزا سخت ميگذره

عزيزم قبل هر چيزي ازت معذرت ميخوام كه ميذارمت و ميرم دانشگاه اخه ماماني بايىد بره و روي پروژش كار كنه مهلت نداره تو رو ميذارم خونه ماماني هما و ميرم دانشگاه ولي ميميرم تا برم و برگردم شما هم كه به هيج سراتي مستقيم نيستي كه شيشه بگيري. و با سرنگ در حد پنجاه سي سي ميخوري به سختي خلاصه كه خيلي سخت ميگذره راستي خيلي عجله داري بتوني حرف بزني. بخصوص موقع خواب كلي داستان ميگي امروز بالاخره بعد چند روز تلاش ديدم كه تونستي خودت غلت بزني و دمر بشي بدون مشكل براي اولين بار هم امروز به من نگاه ميكردي و صدا در مياوردي تا من دست از كار بر دارمو باهات حرف بزنم دستات هم خيلي دوست داري كه نگاه كني و بازي كني و بخوري حسابي و گاهي هم در اين حالت يه اوغ ميزني و...
16 خرداد 1392

اولین سالگرد ازدواج سه نفره

سلامم جیگرمممم تازگیها خیلی شیطون و با نمک شدی کارات خیلی نازه امروز سالگرد ازدواج من و اباییه از صبح تو فکر این بودم. که چیکار کنم بابایی سوپرایز بشه کادو که نتونستم بخرم گفتم پیراشکی گوشت درست کنم برا شام و دسر موهامو صاف کنم و..... کلی وقت صرف شد بابایی اومد ومن فقط رسیده بودممم که پیراشکیها رو درست کنم دوست داشتم شام خودمون باشیم و اخر شب بریم خونه مامان بزرگت تا من فردا برم دانشگاه اما بعد از اومدن بابایی اولش فهمیدم یادش نبوده بعدشم گفت اخر هفته شام بریم بیروننن امشب بریم خونه مامان اینا من خیلی ناراحتتت شدم بغض گلوموگرفت بابات هیچ وقت اون طور که من دلم میخواسته رمانتیک نبودههه اشکال نداره عوضش مرده خوبیه خیلی دوسش دارم اینم خاطره...
5 خرداد 1392

ماه دوم

ماه دوم شما برخورد به تعطیلات عید  و ما با چه بد بختی دید و بازدید ها رو انجام دادیم یعنی هر جا رفتیمممم شما داشتی گریه میکردی نمیدونم چرا دلت تو مهمونی درد میگرفت   شیشه هم میخوردی  پستونک هم میگرفتی اما یه دفعه دیگه نگرفتی و منو بد بخت کردی  حالا بهت میگم بعدا چرا بد بخت شدم   ساعت گریه هات زیاد شده بودددد از شش و هفت عصز تا یازده اینا وای دیگه واقعا عصبی شده بودم هر کاریت میکردممم خوب نمیشدی جیغ میزدی بعضی شبا خودم هم باهات میشستم و گریه میکردمم  راستی روز سوم عید رفتیم خونه عمه بابا که تو قم بود و بردیمت حرم حضرت معصومه زیارتتت خانم خوشگل و شب هشتم هم به اصرار عمو ناصر من و بابایی راه...
1 مرداد 1392

ماه اول

روزی که خواستن منو مرخص کنن ازت ازمایش بیل روبین گرفتن و عددش 9 بود و دکتر نوزادان گفت که باید فردا هم بیارینش ازمایش و رفتیم خونه و خلاصه تا ده روز کار من شده بود بجای استراحت رفتن به ازمایشگاه و ازمایش دادن تو چون زردی داشتی مامان بزرگ یک دستگاه گرفت از بیمارستان و  اوردیم خونه و دو شب شیفتی بیدار میموندیم و میذاشتیمت تو دستگاه خیلی سخت بود تو توی دستگاه نمیموندی واییییییییی من روحیم خیلی خراب بود همش ناراحت بودم و گریه میکردم راستی روز پنجم مامان هما مهمونی داد تا شب ششمته بابا بزرگ برات اذان بگه خیلی خوب بود   تا روز  پانزدهم تقریبا خونه مامان هما بودیم و اومدیم خونه خودمون من خیلی خوشحال بودمممم اینم ع...
29 اسفند 1391

عصبانمیمممممممممممممممممم

یه عالمه با کلی حس نوشتم پاک شددددد عزیزم نتونستم تو این مدت بیام برات بنویسم چون نه وقت شد نه حال و روحیه خوبی داشتم الانم به تلنگر یکی از دوستای نی نی سایت اومدم و شرو ع کردم   الان تو خوابی امروز دو ماه و بیست و هشت روزته تو این مدت عشقی رو تجربه کردم که تاالان نداشتم بابایی رو از همه بیشتر دوست داشتم اما دوست داشتنم تو یه مدل دیگس   ماه اخر تو اداره خیلی کار داشتم و خیلی استرس کشیدم و خسته شدم تا اینکه وقتی هفته 37 بارداری بودم 18 روز مرخصی داشتم نه روزشو روز پنجشنبه 19 اسفند نوشتم و از شنبه 21 نرفتم روز اول رو با شادی تمام رفتم پیاده روی تصمیم داشتم تو چندد روز هر بار یه چیزی برای فریزر بگیرم و بیارم و پرش ...
24 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران الهی می باشد