baranbaran، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

باران الهی

سال نو مبارک عزیزم

1393/1/24 13:13
نویسنده : دریا
451 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم سال92 هم با تموم سختیهاش و خاطره هاش و تجربه هایی که برا منداشت تموم شدو من با اشتیاق زیادددد و وصف نشدنی روز 28 اسفند رو هم مرخصی گرفتم ونیومدم

و موندم پیش تووووووووو نمیدونی چقدر ذوق داشتم که همش پیشت هستم تو پوست خودم نمیگنجیدم

خلاصه بابایی هم کادو عیدی برایمن یک جفت گوشواره خرید

لحظه سال تحویل ساعت 8 و خورده ای شب بود

لحظه سال تحویل رو خونه مامان وبابای من بودیم تاشب وبرگشتیم و روزاول هم به دید و بازدید مامان وبابای بابایی و بابابزرگه و عمه من و زنعموم گذشت روز دوم هم دید و بازدید وولیمه پسر عمه بابا بود وشب بار و بندیلرو بستیمو ساعت 4صبح با عموناصراینا  به سمت شمال حرکت کردیم

و اونجا بود که تازه شما معنای راه رفتن در محیط بیرون رو فهمیدی لبخندو مامان هم فهمید معنی بچه نو پا یعنی چییول

مامان و باراندرحال پیاده روی همون طور که میبینین باران داره میدوهه

خسته شدم هاااااااااا بد جور طوری که عصرها همه میرفتن تو محوطه من میگفتم بعدا میام که باهم تو خونه باشیم

من تو این سفر همش نگران این بودم که نکنه تو مریض بشی خدا رو شکر هم نشدی ولی من تمام جاها رو ضدعفونی کردم مدام دستهات رو میشستم خلاصه سفر سختی بود برا من ولی خوب همینکه کنار تو و بابایی بودم برام یه دنیا بود

 

اینقدر راه رفتی که یه کفش پاره کردی . وقتی برگشتیم تهران دو روز بعدش رفتیم برات دو جفت کفش خریدیم

قربون اون خنده هات برمممممممممممممم

خیلی شیرین شدی عاشق کارات هستم دلم برات میریزه

خلاصه چند هم شب مهمون شام اومد خونمون که یک شبش تولد بابا بزرگی بود و اینم عکسش که شما رو بغل کرده

 

ولی کاش تعطیلات تموم نمیشد وما همیشه پیش هم بویدم

دلم برات تنگ میشه وقتی میام سرکار

خلاصه اینکه از کارات بگم که وقتی یه چیزو برمیداری و میبینی من میگم نه یامیام ازت بگیرم عین فش فشه در میری خیلی با مزه میدویی

 

عاشق حمومی و هر کی بخوادبره حموم میری دنبالشو دستت به شلوارتکه درش بیاری

خیلی قشنگ میرقصی

عاشق اهنگ والی هستی که تو دبی خوندی من الان هرچی فکر میکنم نمیدونم اسمش چیهنیشخند

دیگه حرف هنوز نمیزنی و فقط صدا درمیاری

با تلفن هم سرو کارت زیاده

غذا خوردنت هم خوبه ولی نمیدونم چرا وزنت ثابته بسکه راه میری

8700 هستی:((((

به خدا دیگه نمیدونم چیکارت کنم

راستی چندروز پیش رفتیم برات صندلی غذا گرفتیم خیلی خوب میشینی توش

دیگه اینکه خیلی سعی داری بشکن بزنیولی نمیشهخوب توهنوز کوشولویی

پله نگو دردسرررررررررررررررر

 

یعنی کافیه پله ببینی

هر روزاز سرکارکه برمیگردیم کتونیهات رو پات میکنم ومیذارم یکم تو پیاده رو راه بری بعد بریم خونه

 

قربونت برم حس جدید روتوزندگی بهمن دادی ولی خوب سختی هم داره هاااا

 

همش دارم فکرمیکنم چجوری دومی رو بیارمگریه

 

اهان تااز غذایی خوشت نمیاد و یا سیرمیشی بخصوص اگه غذا سوپ نباشه تفمیکنیو میگی اههههههههه

 

نمیدونم چرا ولی بعضی وقتها  شب خیلی توخواب غرغرمیکنی ون میتونی بخوابی

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

فاطیما مامان امیرعلی
24 فروردین 93 13:12
باران قشنگم قربون اون دست و پای کوچیکت برم من خاله جون من عاشقتم ههههههه معلوم حسابی مامانو خسته کردی ها افرین به تو که همه کارهات عشقولانه است دوست دارم باران کوچولوی خاله
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران الهی می باشد