baranbaran، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه سن داره

باران الهی

تولدتتتتت مبارككككك

یعنی الان چند وقته عشقی نسبت بهت دارم غیر قابل توصیففففففففففف . اگر یك موقع بد اخلاق میشم به خداتا چند ساعت خودمو ملامت میكنم.   عشق من همه زندگی من چجوری احساسمو توصیف كنم قادر به بیانش نیستم . الان تقریبا 8 دقه است كه تو یك سالت تموم شدههههه قلبم واقعا بیرون از بدنم داره برات میتپه یك سال گذشتتتتت چه زود و من تواین یكسال اصلا حال و روحیه خوبی نداشتم ولی خدا رو شكر خیلیییییییییی بهترم دارم ازت لذت میبرم كاش ازاول اینطور بودم   تولدت مباركككككككككككك امیدوارم تو  زندگی خوبی داشته باشی سالهای سال سلامت باشی امیدوارممن بتونم مادر خوبی برات باشم و انچه كهرد توانمه برای تو انجام بدم   همه وجودم برای ت...
30 بهمن 1392

عزیزم بالاخره راه افتادی

قربونت برممممممممممممم خیلی جیگر شدی شیرین شدی من كه برات ضعف میكنم دهنم اب میفته برات دوست دارم بچلونمت وایییییییییی خوشمزه   عزیزم الان سه روزه كه كارت شده راه رفتن حسابی در تلاش راهمیری و دست میزنی میگی د د (دست دست) بعد وسطاش میرقصی بعد یكم تكون میدی خودتو اهی مامان فدای اون راه رفتنت بشه الهی من فدای پاهای كوچولو و خوشگلت برم اگه یه موقعه خسته ام و بداخلاقی میكنم منو ببخش   تازه از دیشب یعنی 5 بهمن خودت از رو زمین پا میشی وراه میری یعنی دیگه زیاد نیاز نداری جایی رو بگیری و پاشی درواقع شما بطور واضح از 3 بهمن راه افتادی خوشگل مننننننننننننننننننننن بوسسسسسسسسسسسسسسسسس ...
6 بهمن 1392

یه نوشته قشنگ

زیزم، فرزندم... هر روز، هر ساعت و هر دم از زندگی جدیدم با تو سپری می شود. لحظه ای از تو جدا نیستم. لحظه ای تو را خوراک می خورانم، لحظه ای دیگر لباس می پوشانم و باز دمی دیگر تو را در آغوش خویش می خوابانم. با این همه اگر آنی تو را رها کنم با چشمان آرزومند خویش مرا می نگری که مادر تنهایم مگذار و در آغوشم گیر و نوازش ده. از وقتی تو آمدی بی اغراق لحظه ای برای خویشتن خویش وقتی ندارم. از تفریح و فراغت گذشته، کارهای واجب روزمره ام ناتمام می ماند. لذت خواب و استراحت آرزو شده و کمردرد و زانودرد و خستگی جایگزین. اما... از خود می پرسم تا به کی؟ تا به کی همچنان محتاج و نیازمند و عاشق به من می مانی. و خود پاسخ می دهم به زودی جای من و تو عوض خوا...
1 بهمن 1392

`پایان یازده ماهگی و یك ماه تا یكسال تماممم

دختر قشنگم امروز یازده ماهت تموم میشه و شما یك ماه دیگه یك سالت میشه یك ماه دیگه تولدته وقتی یاد روز تولدت میفتم یجوری میشم یه حسی كه نمیتونم توصیفش كنم نه شادیه نه غم یه هیجان یه چیز خاص ایشالا تو هم بزرگ میشی خانم میشی یه روز عاشق میشی یه روز عروسی میكنی میشی خانم خونه و كمی از سختس و خوشیهای زندگی یك زن رو اونوقت درك میكنی بعد ایشالا تصمیم میگیری مامان بشی حامله میشی و لذت حامله شدن و انتظار نینی رو میكشی (برای من حاملگی یه دوره كاملا لذت بخش بوده میتونم بگم بهترین دوران زندگیممممم!!!)   بعد نی نیت به دنیا میادددد و اونموقع حسابیییییییییییییییییییی درگیر میشی و البته لذت بچه دار شدنننن رو هم میبری! زندگی همه...
30 دی 1392

در آستانه یازده ماهگی

عزیزم دیگه میخوام خوب بنویسم دیگه میخوام مثبت اندیش باشم دارهیك سال میشه از به دنیا اومدنت چقدر زود گذشت خیلی !!!نفهمیدم تو هپروت بودم همش مشغول سه ماه گذشته سه ماهه بدی بود ولی میخوام ازاین به بعد لذت ببرم دیگه تو رومهد نمیذاریم میری خونه مامانی هما ایشالا خدا سلامت نگهش داره فعلا پرستار میاد و میره تا ببینیم خوبه یانه به نظرم الان قشنگترینن تو هست خیلی جیگر شدی   آهنگ كه میزنن دست میزنی و در حالت نشسته باسن مبارك رو تكون میدی بعد الان چهار روزه كه به تنهایی میایستی و سه قدم راه میری و در همون حال دست هم میزنی بلد نیستی حرف بزنی ولی خیلی قشنگ ادای حرف زدن رو با تغییر صدات در میاری در ضمن اگر عصبانی همبشی لگد مینداز...
25 دی 1392

مریضی سخت و نگرانی مامان

دقیقا روز ١٣ آبان بود یه سر رفتیم خونه مامان همات یعنی از مهد اوردمت پیش خودم تو اداره و بعدش رفتیم اونجا با بابایی یه سر تو اونجا یکم بیقراری کردیو تو ماشین هم همین طورداشتیم برمیگشتیم من فکر کردذم ازدندونته خلاصههه رسیدیم خونه تو شروع کردی به گریه و بیتابی خیلی خوابت میومداما یا گریه میکردی یاوقتی خوابت میبرد با ناله و گریه بیدار میشدی نمیدونممم خیلیاذیتشدی منم خیلی خسته بودم از سردرد داشتم میمردم عصری میخواستیم بریم پیش مانیا کادو تولدش روبدیم اینقدر گریه کردی زنگ زدیم گفتیم نمیایم خلاصه بعد کلی ور رفتن اروم شدی م اهم چون فکر میکردیم دندونه زودی بابا رفت بستنی خرید یکم بهت دادیم که لثه هات سرد بشه خلاصهخوابیدیم شب شد ساع...
25 دی 1392

وای که شیطونی

دوروزتعطیل بودیم پنج شنبه که عیدغدیر بود جمعه از ٧صبح بیداری و از ٧ صبح به حالت نیمه ایستاده اویزون صندلی و مبل وهمه جا باید چهار تا چشمم قرض کنم و بپام تو رو   حالااینا خوبهههه وقتی از سرکار به هزار بد بختی میکوبم ساعت ده ونیم میام شیرت بدم حتی یک قطره هم شیر نمیخوری فقط دوست داری بازی کنی میگی بغلم کن راه ببر من در ودیوار و عروسکای مهد رو ببینم خیلی حرص میخورم که نمیخوری اخه چرا مامانننن شیرمن حروم میشه شیر زیاده اما تو نمیخوری وزن نمیگیری فقط موقعی که خوابت میاد یا تو خوابی شیرمیخوری:(   ...
2 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران الهی می باشد